جامعه اخلاقی ، انسان اخلاقی
جامعه اخلاقی ، انسان اخلاقی
مصطفی ملکیان
آیا جامعه اخلاقی قابل طرح و اجراست؟ چگونه؟ برای آنکه بتوانیم به این سؤال پاسخ دهم که «چه ا نسانی را میتوان انسان اخلاقی دانست.» ناگزیرم پنج مقدمه را ذکر کنم. مقدمه اول: چه انسانی را باید مفهوماً اخلاقی خواند؟ وقتی میگویید کسانی اخلاقی زندگی میکنند، طبعاً به این معنی است که کسانی هم هستند که اخلاقی زندگی نمیکنند. آنگاه این سؤال پیش میآید که ایضاح مفهومی اخلاقی زیستن و اخلاقی نزیستن، چگونه باید انجام گیرد. مجوز اطلاق لفظ اخلاقی بر انسانی و لفظ غیراخلاقی بر انسانی دیگر آناست که اول توانسته باشیم اخلاقی بودن را - وقتی صفت انسانی قرار میگیرد - ایضاح مفهومی کنیم. گاهی افعال، اخلاقی یا غیراخلاقی تلقی میشوند، مثلاً گفته میشود دروغگفتن غیراخلاقی است و راستگفتن اخلاقی است و گاهی هم گفته میشود نهاد بردهداری یا نهاد ربا غیراخلاقیاند.
فعلاً به این دو مورد، یعنی اخلاقی یا غیراخلاقیبودن افعال و نهادها، نمیپردازم و تنها به انسان اخلاقی یا غیراخلاقی اشاره میکنم؛ مثلاً اینکه میگوییم علیابنابیطالب(ع) اخلاقی است، اما معاویه غیراخلاقی است؛ باید ببینیم اخلاقیبودن یا نبودن افراد انسانی بهلحاظ مفهومی به چه معناست.
گرچه در اینجا با سؤالی واقعاً مشکل مواجهیم، ولی میکوشم رأی خودم را در این باب بهصورت مختصر ارائه کنم. به اعتقاد من برای پاسخ دادن به این سؤال باید از این راه وارد شد که هر انسانی سلسله مقدوراتی دارد، یعنی هر فرد انسانی قدرت انجام یک سلسله کارهایی را دارد که آن را دایره مقدورات فرد مینامیم. منظور از قدرت انجام یک سلسله کارها، یعنی ساختار جسمانی و روانی و ذهنی این شخص امکان انجام دادن کارهای خاصی را در اختیار او میگذارد. دایره دومی هم برای فرد انسانی تصور کنید که آن هم دایره مأذونات شخص است، یعنی دایره کارهایی که شخص به خود اجازه و اذن میدهد که آنها را انجام دهد. پس برای هر فرد انسانی، دو دایره قابل تصویر و ترسیم است: یکی دایره مقدورات او (کارهایی که قدرت انجامشان را دارد: و نه جسمش، نه ذهنش و نه روانش مانع انجام آنها نمیشوند) و دیگری دایره مأذونات (دایره کارهایی که فرد انسانی به خود اجازه میدهد آنها را انجام دهد). حال، براساس تعریف من، انسان اخلاقی انسانی است که دایره مأذوناتش، ولو به اندازهای ناچیز، از دایره مقدوراتش کوچکتر باشد، این یعنی کارهایی هست که این انسان، در عین اینکه قدرت انجام دادنشان را دارد، اجازه انجام آنها را به خود نمیدهد. بنابراین اگر دایره مأذونات فردی در داخل دایره مقدورات قرار گرفت، ما با یک انسان اخلاقی مواجهیم. البته هر چه انسان اخلاقیتر میشود، دایره مأذوناتش تنگتر و تنگتر میشود. از این راه است که میفهمیم چه انسانی اخلاقی است. اما اگر دایره مأذونات انسانی درست بر دایره مقدوراتش منطبق باشد، دیگر انسان اخلاقی شمرده نخواهد شد. البته شکی نیست که حالت سومی هم متصور نیست. یعنی امکان ندارد که دایره مأذونات بزرگتر از دایره مقدورات باشد؛ چنین حالتی محال عملی است. برای اینکه از مقدمه اول نقبی به مقدمه دوم بزنم، باید نکتهای را توضیح دهم و آن این است که چه میشود انسانی، در عین اینکه میتواند کاری را انجام دهد، اما بهخود اجازه انجام آن را نمیدهد. در ذهن و ضمیر فرداخلاقی چه میگذرد که اینگونه رفتار کند؟ بهنظر میرسد در درون انسان اخلاقی تعدادی قاعده حاکم است؛ این قواعد به او اجازه نمیدهند هرکاری را که میتواند انجام دهد. اما انسان غیراخلاقی برای انجام ندادن یک کار قاعدهای ندارد.
مقدمه دوم: در مقدمه اول اشاره کردم چه انسانی مفهوماً اخلاقی است، حال میخواهم بگویم چه انسانی مصداقاً اخلاقی است. مصداق انسانهای اخلاقی بسیار متنوع است، چون آنان قاعدههایشان را از یک جا نمیآورند. مصداق انسانهای اخلاقی به یکسانی مفهوم اخلاقیبودن نیست. مفهوم اخلاقیبودن یگانه و واضح است، اما مصداقهای آن متنوع و متکثر هستند. حال، این قواعد درونی از کجا میآیند؟ اینجاست که وارد شاخهای از اخلاق میشویم که معمولاً از آن به اخلاق هنجاری(1) تعبیر میشود. ممکن است فرد بگوید اینکه چه باید بکنم و چه نباید بکنم را از افکار عمومی و شهروندان جامعه میگیرم. یک سلسله انسانها اخلاقیاند، چون از افکار عمومی تبعیت میکنند؛ ممکن است فردی بگوید قواعد اخلاقیام را از خدا میگیرم، نه از افکار عمومی و دیگری ممکن است به عاملی در درونش به نام وجدان اخلاقی باور داشته باشد که با رجوع به آن قواعد اخلاقی را در مییابد و کاری به افکار عمومی و خدا ندارد؛ ممکن است فردی هم با استدلال عقلی به قواعد اخلاق برسد؛ از راه روانشناسی عمقی(2) (روانشناسی ژرفا)، شاخهای از روانشناسی که به عمیقترین ساحت و روان انسان و نیازها و خواستههای آن ساحت میپردازد نیز میتوان به قواعد اخلاقی رسید. در این راه، از طریق روانشناسی ژرفا، عمیقترین نیازهای آدمی تشخیص داده میشود؛ آنوقت میپذیریم قواعدی باید بر رفتار ما حاکم باشد که نیازهای عمیق ما را برآورده کند و قواعدی که با این نیازهای عمیق ما آدمیان سازگاری ندارند، نباید بر رفتار ما حاکم باشند. بنابراین قواعد اخلاقی از نوعی انسانشناسی - البته آن شاخهای از انسانشناسی که به آن روانشناسی ژرفا میگویند - اخذ میشود.
مقدمه سوم: در عین حال، اخلاقی بودن دو معنا دارد: یک معنا ناظر به رفتار بیرونی ماست و یک معنا ناظر به سیروسلوک درونی ما. اخلاق شامل حال هر دوی اینهاست. این دو گرچه با هم فرق میکنند، اما به هم بیارتباط نیستند. هستند افرادی که اخلاق بیرونیشان شبیه هم است، ولی اخلاق درونیشان لزوماً شبیه نیست و همینطور برعکس. بهعنوان مثال، اگر شما یک پزشک جراح کاملاً اخلاقی باشید، معنایش آن است که شما با مریضی که در اتاق عمل است، همانرفتاری را میکنید که اگر فرزند یا همسر خودتان زیر تیغ جراحی بود، میکردید. یعنی تمام مراعاتها، دقتها، احتیاطها و جدیتورزیدنها را همانگونه که در مورد فرزند و همسر خود اعمال میکنید، در مورد یک فرد بیگانه هم رعایت کنید. ولی در اینجا، گرچه رفتار بیرونیتان هیچ فرقی نمیکند، آیا همان عشقی را که به همسر و فرزند خود دارید، به این بیمار که هیچ نسبتی با شما ندارد هم دارید؟ نه، لزوماً اینگونه نیست. پس درونتان متفاوت است. حال ممکن است کسی بگوید این پزشک انسانی بسیار اخلاقی است، ولی میتواند در اخلاقیبودنش یک رتبه بالاتر برود، یعنی بهجایی برسد که مریضش را به اندازه همسر یا فرزند خود دوست بدارد. در اینجا دوست داشتن و عشق ورزیدن یک وظیفه اخلاقی است. درواقع این پزشک علاوه بر عادلبودن، عاشق هم میشود. خیلی وقتها پس از آنکه بیرونمان را بهلحاظ اخلاقی بهسوی سلامت هدایت میکنیم، باید به اخلاق درونمان بپردازیم. مثلاً ممکن است من در رفتار بیرونیام بسیار متواضع باشم، اما در درونم عُجب وجود داشته باشد و خودم را از خیلی از انسانها برتر وارجمندتر و ارزشمندتر بدانم. در اینحالت نسبت به کسانی که در بیرونشان رفتاری متکبرانه دارند، اخلاقیتر هستم، چون در بیرون متواضعانه عمل میکنم؛ اما نسبت به کسانی که علاوه بر رفتار فروتنانه بیرونی، در درون هم ذرهای خود را ارزشمندتر از دیگران نمیدانند، اخلاقی نیستم، چون درونم در قیاس با آنها بسامان نیست. نباید فکر کنیم اخلاق فقط ناظر به بسامانکردن رفتارهای بیرونی است. البته بهدلیل وجود بیاخلاقی در جامعه، وقتی رفتار بیرونی شخصی اخلاقی است، او را بسیار ارجمند میدانیم؛ اما در عین حال آنچه انسان را ارتقای معنوی میدهد، آن است که بعد از پرداختن به رفتار بیرونیاش، به رفتار درونی خود نیز بپردازد. تفکیک این دو بسیار اهمیت دارد و خیلی از تناقضهایی که در زندگی عارفان و عالمان اخلاق وجود دارد، با این تفکیک مرتفع میشود. مثلاً علیابنابیطالب(ع) در نهجالبلاغه چندین بار اخلاق بیرونی و درونی را از یکدیگر تفکیک میکند.
منظور از آنکه بعد از از اخلاق بیرونی، باید به اخلاق درونی پرداخت، آن نیست که باید اول به اخلاق بیرونی بپردازیم و بعد به اخلاق درونی. میتوان این دو را به موازات هم پیش برد. تنها بهلحاظ تدبیر امور بشری، اخلاق بیرونی بر اخلاق درونی مقدم است؛ چون اگرچه به لحاظ فردی پس از اخلاق بیرونی باید اخلاق درونیام را اصلاح کنم وگرنه هیچگونه ارتقای معنوی نمییابم، اما در عین حال برای بهسامان شدن امور زندگی اجتماعی - چرا که هیچ انسانی نیست که زندگی اجتماعی نداشته باشد - اول باید اخلاق بیرونیام را تصحیح کنم. همچنین گاه اگر یک تحول درونی رخ دهد، قدرت تحول بیرونی هم در شخص پدید میآید. خیلی وقتها برای اینکه رفتار بیرونی مرمت و اصلاح شود، باید نگرشی در درون تغییر کند.
مقدمه چهارم: قسمت عمده اخلاق بیرونی، رعایت قراردادهاست، اما در اخلاق درونی با کسی قراردادی نداریم و اصولاً فضای دیگری حاکم است. قراردادهای اخلاقی بیرونی دو دستهاند: اول قراردادهای تصریحی هستند، یعنی صراحتاً بهصورت کتبی یا شفاهی قراردادی بسته میشود؛ مثلاً در شراکت که مشخص است طرفین قرارداد از یکدیگر چه میخواهند. در این حوزه، اخلاقیبودن به این معناست که قراردادها باید رعایت شوند. دسته دوم قراردادهای تلویحی هستند. یعنی بهزبان نمیآیند و بهقلم جاری نمیشوند، ولی طرفین حین عقد قرارداد، قطعاً این قراردادها را در ذهن داشتهاند وگرنه اصلاً قرارداد نمیبستند. خیلی چیزها در ذهن و ضمیر طرفین وجود دارد که حاضر میشوند قرارداد ببندند، اما به همه آنها تصریح نمیشود. این قراردادها از نوع تصریحی نیست، بلکه از نوع قراردادهایی است که در ذهن و ضمیر افراد است و بدون آن حاضر بهبستن قرارداد نیستند. مثلاً وقتی دولت با معلمی قرارداد تدریس میبندد، مسلماً برخورداری از دانش لازم، امری است که در ذهن طرفین وجود داشته، حال آنکه هیچ کجا نوشته نشدهاست. البته ممکن است لزوم داشتن مدرک تحصیلی در قرارداد تصریح شود، اما داشتن مدرک تحصیلی همیشه برابر با داشتن سواد نیست. اخلاق بیرونی، رعایت قراردادهاست، اگرچه با دشمنان باشد. حتی جنگ هم قرارداد دارد. کنفوسیوس، حکیم چینی، کتابی در باب اخلاق جنگ دارد که بهفارسی هم ترجمه شدهاست. او در این کتاب اشاره میکند که حتی در کشتن طرف مقابل هم باید اخلاق رعایت شود. از پیامبر اکرم(ص) نقل است که در دین من خدعه نیست، حتی در میدان جنگ. یعنی نمیتوان فرد را ترور کرد یا غافلانه کشت.
اما در اخلاق درونی، باید درونم را بهگونهای بسازم که خشم، کینه و نفرتی از دیگری بهدرونم راه نیابد و نسبت به همه کس عشق و محبت بورزم (البته منظورم عشق دارای باراخلاقی است). ما با کسی قرارداد نبستهایم که عاشق او باشیم یا کینه و نفرت و خشمی از او به دل راه ندهیم. از این لحاظ میتوان انسانها را در عین حال که اخلاق درونیشان با هم متفاوت است، در اخلاق بیرونی به یک اخلاق متحدالشکل ملزوم ساخت. یعنی بگوییم در درون، هرچه هستی باش، ولی در اخلاق بیرونی باید قراردادهایی را که میبندی، رعایت کنی. اخلاق بیرونی از این لحاظ، با عواملی که میان انسانها تفاوت ایجاد میکند، ربط چندانی ندارد. درباره عواملی که بین انسانها ایجاد تفاوت میکند، لااقل پنج عامل، مورد وفاق است:
1. امور ارثی و ژنتیکی؛ 2. تعلیم وتربیت، به ویژه تعلیم و تربیت دوران کودکی و خصوصاً قبل از شش سالگی؛ 3. سن؛ 4. سنخ روانی (کنشگر یا کنشپذیر، درونگرا یا برونگرا، اجتماعی یا منزوی و گوشهگیر و ....)؛ 5. جنسیت، که کمتر مورد وفاق است و کسانی هستند که تفاوت زن و مرد را نتیجه تفاوتهای فرهنگی و تاریخی میدانند. این افراد معتقدند زن و مرد با هم تفاوتی ندارند، بلکه از آنجا که در بافت اجتماعی و تاریخی خاصی رشد میکنند، با هم متفاوت میشوند. اما در عین این که ما آدمیان اعم از زن و مرد، در پنج عامل با هم تفاوت داریم، ولی این لزوماً به تفاوت اخلاق بیرونی نمیانجامد؛ چون اخلاق بیرونی بر اساسی قرارداد استوار است و با هر سنی، هر ژنتیکی، هر جنسیتی، هر سنخ روانیای و هر تعلیم و تربیتی باید به قراردادهایمان متعهد باشیم. ولی اخلاق درونی بسیار از این پنج عامل تأثیر میپذیرد؛ تفاوتهای جنسیت، سنخ روانی و تعلیم و تربیت و ... در اخلاق درونی مؤثرند. با این حال اخلاق بیرونی میتواند از تفاوتهای پنجگانه ما کاملاً مستقل باشد.
مقدمه پنجم: در این مقدمه باید به دو مطلب مرتبط با هم اشاره کنم:
یکی اینکه با وجود تفاوتهایی که اخلاق بیرونی و اخلاق درونی با هم دارند، هر دو باید نیازهای عمیق روان آدمیان را پاسخ دهند. یعنی نمیتوانیم در بیرون قراردادهایی ببندیم که نیازهایی را که در روانشناسی ژرفا تشخیص داده میشوند، برآورده نکنند. مثلاً نمیتوانیم قرارداد کنیم قاعده مناسبات جمعی بر پایه دروغ بنا شود، چون یکی از نیازهای موجود در ژرفای روان آدمی، نیاز به احساس امنیت است و این نیاز با قرارداد فوق برآورده نمیشود. بنابراین اخلاق درونی و اخلاق بیرونی هر دو به یک معنا با درون ربط دارند و میخواهند نیازهای ژرف روان آدمی را برآورده کنند، در غیر این صورت موفق نیستند، گرچه ممکناست بهدلایلی آنها را استمرار دهیم. نکته دوم که با نکته اول ارتباط دارد، آن است که همیشه چیزی فوق قرارداد وجود دارد و به همین دلیل نمیتوان از یک اخلاق صرفاً قرارداری دفاع کرد. آنچه فوق قرارداد است، نیازهای روان ما آدمیان است؛ بنابراین کسانی که میخواهند نظامهای اخلاقی تنظیم کنند باید در درجه اول روانشناس ژرفا باشند و نیازهای عمیق روان آدمیان را بشناسند.
حال ممکن است این سؤال پیش بیاید که آیا برای تربیت فرزندان اخلاقی، باید هر پدر و مادری روانشناسی ژرفا بدانند؟
در پاسخ باید گفت آیا وقتی کودک به دنیا میآید، پدر و مادر متخصص تغذیه هستند؟ نه، آن دو از دستاوردهای عالمان علم تغذیه استفاده میکنند. بنابراین، لازم نیست پدرها و مادرها متخصص روانشناسی ژرفا باشند، بلکه باید از آخرین دستاوردهای متخصصان روانشناسی ژرفا باخبر باشند. کسانی که میخواهند اخلاق تدوین کنند و آن را به بدنه جامعه تزریق کنند، باید روانشناسی ژرفا بدانند. برای تزریق این اخلاق از دو وسیله استفاده میشود؛ فرض کنید پس از رعایت پنج مقدمهای که به آنها اشاره کردم. به یک نظام اخلاقی مطلوب دست پیدا کنیم؛ حالا چگونه باید نظام جامعه را اخلاقی کنیم، یعنی چگونه جامعه را از وضع موجود نامطلوب غیراخلاقی به آن وضع مفقود مطلوب اخلاقی برسانیم؟ بهمحض این که معلوم شد تنها نظام اخلاقی درست چه نظامی است، نمیتوان از فردا صبح تنها با یک آییننامه، جامعه را اخلاقی کرد، بلکه باید مراحلی را طی نمود. در اینجا دو مسأله وجود دارد: یکی وقتی با افراد جامعه سروکار داریم و دیگری، وقتی با سازمانها، مؤسسات و نهادهای اجتماعی مواجه هستیم. برای اخلاقی شدن افراد جامعه باید از تعلیم و تربیت استفاده کرد. برای اخلاقی شدن نهادها باید از مدیریت بهرهبرد. مدیریت و تعلیم و تربیت هر دو دانش هستند.
برای اخلاقی ساختن فرزندان، تعلیم و تربیت بهکار میآید، اما یک وزیر باید مدیریت اخلاقی داشته باشد تا در عین حال که ممکن است همه افراد زیر مجموعهاش اخلاقی نباشند، نهاد و وزارتخانهاش و همچنین برآیند اعمال افراد اخلاقی باشد.
حال بازگردیم به سؤال اولیه که اگر اخلاق به سنخ روانی بستگی دارد، چگونه میتوان جامعهای را که افرادش سنخهای روانی متفاوت دارند، اخلاقی کرد. درست است که در میان آن پنج عامل سنخ روانی افراد است، ولی این، به آن معنا نیست که چون جامعه متشکل از سنخهای روانی متفاوت است، پس اخلاق اجتماعی نداریم؛ زیرا اخلاق اجتماعی بر قراردادها مبتنی است، اما اخلاق درونی سنخهای روانی متفاوت است.
در اینجا نمیخواهم درباره سنخهای روانی صحبت کنم، که در اینباره در آیینهای شرقی، مسیحیت، اسلام (بین عرفای اسلامی) و روانشناسان نهضت سوم و چهارم بسیار صحبت شدهاست (در روانشناسی نهضت اول و دوم چندان به سنخهای روانی پرداخته نشده). همچنین نمیخواهم بگویم کدام تقسیمبندی از سنخهای روانی درست است. شاید با یک مثال از تقسیمبندی سنخهای روانی بهتر بتوان تنوع اخلاقی را تصویر کرد. افراد در آیین هندو چهار دستهاند. یک دسته از آدمها دغذغهشان فقط حقیقت است، چیزی که آرامش درون به آنها میدهد، این است که مثلاً جواب یک مسأله ریاضی را دریابند یا یک مشکل فلسفی را حل کنند یا رمز یک معما را بگشایند. همه اینها با حقیقت سروکار دارند، یعنی مکشوف شدن یک مجهول برای انسانهای اهل حقیقت، آرامشآور است. انسانهای این سنخ بیشتر جویای رشتههای مختلف علوم و معارفند، چه علوم تجربی، چه علوم فلسفی یا تاریخی و یا عرفانی و برایشان مهم است که حقیقت بر آنها مکشوف شود. شنیدهاید که (البته نمیدانم بهلحاظ تاریخی صحت دارد یا نه) ابوریحان بیرونی در گوشه یک آسیاب زندگی میکرد. آسیابان نقل کرده که هنگامی که مسألهای را حل میکرد، میدوید و در دل شب به پشتبام میرفت و فریاد میزد: کجایند شاهزادههایی که فکر میکنند در حال عیش و نوشاند!؟ عیش و نوش میخواهند، بیایند وضع مرا ببینند!
از نظر سنخهای روانی دیگر، این حرف خندهدار است: اینکه حل یک مسأله ریاضی یا فهمیدن این که طول و عرض جغرافیایی سمرقند چند است. از عیش و نوش شاهزادگان در دل شب لذت بیشتری داشتهباشد! اما اگر واقعاً سنخ روانی ابوریحان حقیقتجویی بوده، باور کنید لذتی که میبرده، از هر لذت متصوری بیشتر بوده، چون اساساً برای این دسته افراد فهم یک حقیقت از حقایق عالم، مهمترین چیز است. سنخ روانی دوم، سنخ خدمت (service) است. برای این دسته آدمها حقیقت مهم نیست. بلکه این مهم است که مثلاً برای خانمی که میخواهد ازدواج کند، جهیزیه تهیه کنند، برای کسی که خانه میسازد، مصالح فراهم کنند، یا دارالایتام بسازند. آرامش این سنخ روانی در آن است که احساس کند به فرد دیگری خدمت میکند. برهان شگفتانگیزی که کسی برای اثبات یک قضیه ریاضی بهکار بسته، برای آنان هیچ لذتی در برندارد.
سنخ روانی سوم،سنخ ریاضت است. این دسته افراد کاری به حقیقت یا خدمت ندارند، بلکه میخواهند کمترین بهرهوری را از عالم داشته باشند؛ انگار از بهرهوری از عالم احساس شرم میکنند. مثلاً اگر فردی بتواند تمام عمرش را با 200 کیلو غذا و 3 دست کت و شلوار سرکند، میگویند پس نباید از این مقدار فراتر رفت. البته ریاضت با زهد تفاوت دارد. سنخ ریاضت، به وقت ضرورت و به قدر ضرورت اعتقاد دارند. آنان در برابر هرکاری میپرسند: آیا ضرورت دارد؟ سنخ روانی چهارم، سنخ عشق یا عبادت یا پرستش است. این دسته افراد دنبال کسی میگردند که عاشقش شوند. اینها اهل شیفتگیاند، اهل عشقاند و زندگیشان فقط با پیداکردن معشوق و فانی شدن در او و خود را بهدست او سپردن، میگذرد. این افراد در بعضی ادیان به عبادت روی میآورند، چون عبادت هم یک سنخ عشقورزی با خداست، برخی دیگر به مفهوم دقیق اهل عبادت نیستند، اما یک رویه پرستشگری دارند، مثلاً رهبرشان را میپرستند، ملتشان را میپرستند، همیشه دوست دارند به چیزی بیاویزند و زندگیشان در تعلق بگذرد. واژه علاقه هم از همین جا میآید، یعنی آویختن. تیپولوژی معروف آیین هندو، همین چهار دسته است. کسی که اهل حقیقت است، اساساً وارد خیلی از کارها نمیشود؛ کسی که اهل خدمت است، وارد خیلی از مناسبات اجتماعی و قراردادها نمیشود. این چهار سنخ روانی، چهار نوع زندگی برای خود سامان دادهاند، ولی بحث بر سر این است که بخواهند اخلاقی باشند، باید در زندگیای که برای خود سامان دادهاند، اخلاقی باشند. نمیتوان به اولی گفت مثل دومی زندگی کند، ولی میتوان گفت این چهار نفر که به خاطر چهار سنخ روانی متفاوت چهار زندگی متفاوت دارند، هرکدام اخلاق را در راه خود رعایت کنند، در واقع وقتی کسی وارد یک سلسله مناسبات نمیشود، اخلاقیات آن مناسبات هم برایش معنا پیدا نمیکند. انسانهای مختلف، بهتعبیر ویتگنشتاین، بهخاطر سنخهای روانی مختلفی که دارند، شیوههای زندگی متفاوتی دارند و هر شیوه زندگی دارای سلسله رفتارهایی است و تبعاً یک سری رفتارها هم در آن غایب هستند. اگر من معلم باشم، اخلاق تحقیق، تعلیم و تربیت و گفتوگو و باور در مورد من مصداق پیدا میکند، اما اگر تاجر باشم، اخلاق باور در مورد من مصداق پیدا نمیکند.
پرسش و پاسخ
اگر کسی به خاطر ترس از کسی یا چیزی یا دوستداشتن چیزی یا کسی، دایره مأذوناتش را نسبت به مقدوراتش کوچک کند، باز هم عمل اخلاقی انجام داده یا این که باید اخلاقاً و بهنحو درستکارانه دایره مأذوناتش را از دایره مقدوراتش کوچکتر کند؟
من واژه اختیار را تعمداً به کار نبردم، زیرا در اینجا اختیار مهم نیست، اراده مهم است و اگر اراده ناشی از ترس از کسی یا عشق به کسی باشد، باز هم عمل اخلاقی است. البته باید توجه داشت که در اینجا اخلاقی بودن به معنی خوب بودن نیست. مثلاً اگر کسی اخلاقش، اخلاق تبعیض نژادی باشد (یعنی با اینکه میتواند سیاهپوستی را هم سوار تاکسی خودش کند، این کار را نکند و یا با این که میتواند سیاهپوستان را هم به مطبش راه دهد و درمان کند، اینکار را نکند.) او هم دایره مأذوناتش از دایره مقدوراتش تنگتر است و بنابراین، او هم اخلاق دارد، ولی اخلاقش قابل دفاع نیست. منظور من از آن که گفتم انسان اخلاقی کسی است که مفهوماً دایره مأذوناتش از دایره مقدوراتش کوچکتر باشد، آن بود که او وارد قلمرو اخلاق شده، اما همه اخلاقیات قابل دفاع نیستند. اخلاق نژادپرستانه یا برخی اخلاقیات خاص قابل دفاع نیستند ولی اخلاق هستند؛ در اینجا، منظور از «اخلاقی» آن است که فرد وارد یک نظام قواعد اخلاقی شده باشد، خواه آن نظام قابل دفاع باشد یا نباشد. هیتلر و نازیها یک نظام اخلاقی داشتند و خودشان دایره مأذوناتشان را با چند قاعده نژادپرستانه محدود کردهبودند، اما اخلاق آنها قابل دفاع نیست. با این حال عمل اخلاقی باید ارادی باشد. اراده اعم از اجبار، اضطرار و یا اختیار است.
نسبت چهار نوع سنخ روانی که به آنها اشاره کردید، با دستهبندی دیگری که معمولاً بهکار میبرید، تحت عنوان درونگرا و برونگرا یا کنشگر و کنشپذیر چگونه است؟ آیا مثلاً کنشگر درونگرا بیشتر جزء سنخ روانی عشق است؟ ترکیب اینها چه میشود؟
در پاسخ به این سؤال باید سه نکته را توضیح بدهم. نکته اول این که تاکنون حدود 140 سنخبندی متفاوت از روان انسانها صورت گرفته که یک نوع آن سنخبندی به این چهار قسم است. یک دسته از این سنخبندیها را ادیان شرقی انجام دادهاند و دستهای دیگر را عرفا و برخی را انسانشناسان فرهنگی مثل فریزر و یا تیلور و روانشناسان. از آغاز قرن بیستم شاهد ظهور چهار مکتب روانشناسی بودهایم. مکتب اول و دوم که به ترتیب روانکاوانه و روانشناسی رفتارگرایانه بودند، به سنخشناسی بها نمیدادند، اما مکتب سوم و چهارم که انسانگرایانه و فراشخصی محسوب میشوند، به سنخشناسی پرداختهاند. با این همه باید توجه داشت که تمام این 140 نوع دستهبندی از سنخهای روانی انسان درست نیستند. مثلاً وقتی دستهبندی بر اساس کنشگر و کنشپذیر و درونگرا و برونگرا در کنار این چهار سنخ روانی آیین هندو قرار میگیرد، ممکن است یکی از آنها را صحیح ندانیم. اگر مطمئن بودیم که هر دو دستهبندی درست هستند، آن وقت میتوانستیم بگوییم هرکدام با دیگری چه نسبتی دارد. من معتقدم چهار نوع سنخ روانی یک دستهبندی باید در چهار یا پنج قسم دستهبندی دیگر ضرب شود که نتیجهاش میشود بیست سنخ روانی، حال آنکه تحقیقات روانشناسان نشان داده چهار نوع از این بیست سنخ بهدست آمده اصلاً وجود ندارند و در عالم واقع مصداق ندارند.
افرادی که جزء سنخ کنشپذیر درونگرا هستند، اصلاً وارد عالم سیاست نمیشوند، در نتیجه اخلاق این حوزه در مورد آنها مصداق پیدا نمیکند. هر سنخ روانی وارد برخی مناسبات و قراردادهای اجتماعی نمیشود، اما اگر شد، به لحاظ اخلاقی باید الزامات آن را رعایت کند. علت غیراخلاقی بودن برخی جوامع، این نیست که آدمهای یک سنخ روانی خاص قراردادهای سنخهای روانی دیگر را نمیپذیرند، بلکه هر کدام از سنخهای روانی آنقدر پرطرفدار هستند که هیچکدام از عرصههای اجتماعی خالی نمیماند. بنابراین، مشکل از اینجا نیست. عوامل بسیار دیگری وجود دارند که جامعه را غیراخلاقی میکنند، عواملی که باعث میشوند ما زیر بار اخلاق نرویم. اخلاقی زیستن هزینه دارد؛ حتی اخلاق نژادپرستانه هم هزینه دارد. لغتی که در تمام زبانها برای تکلیف اخلاقی بهکار برند، دربردارنده معنای محنت است. در زبان فارسی میگوییم «تکلیف». «تکلیف» هم از "کلفت" میآید، یعنی بهمشقت افتادن. اگر اخلاقی زیستن هزینه نداشت، همهچیز در دنیا بهخوبی پیش میرفت. علت اینکه در ادیان شرقی تأکید میکنند معلمان و مربیان و والدین، سنخ روانی بچهها را تا قبل از رسیدن به سن دوازده سالگی تشخیص بدهند، این است که میدانند اکثر ناکامیهای ما به این خاطر است که در جایگاه مخصوص سنخروانی خودمان قرار نگرفتهایم. مولوی هم میگوید:
هرکسی را بهرکاری ساختند مهر آن را در دلش انداختند
یکی از آموزههای همه عرفانهای جهانی، آن است که هر کدام ما در پازل جهان هستی، یک قطعه هستیم و این پازل طوری تنظیم شده که هیچ دو قطعهای مثل هم نیستند؛ بنابراین سعی کنید بفهمید خانه شما در این پازل کجاست. اگر کسی این مسأله را نفهمد، سعی میکند بهزور هم که شده خود را در یکی از خانهها جای دهد، اینکار را با محدود کردن بسیاری از بخشهای وجود خود انجام میدهد. اغلب ما در انتخاب رشته تحصیلی، شغل و ... طبق مقتضای سنخ روانی خود عمل نمیکنیم. عرفا میگویند اولین علامت سعادت یک انسان این است که دست و دلش در یک کار باشد و با تمام وجود، در همان کار حضور داشته باشد. بهعقیده من مهمترین عاملی که موجب عدم توجه به سنخ روانی شده، افکار عمومی است که با بها دادن به برخی مشاغل، بر آنها بار مثبت کاذب مینشاند.
یکی از راههای شناخت سنخ روانی فرد، آن است که از او بپرسیم اگر فقط بتواند یک آرزو بکند و آن آرزو پس از برآوردهشدن، قابل برگشت نباشد، چه آرزو میکند؟ یا اینکه کسی بداند غروب فردا را نمیبیند و بعد از او بخواهیم بگوید دوست دارد تا فردا چهکاری انجام دهد. یا این سؤال که اگر قرار باشد تمام زندگیتان را فدای یک چیز بکنید، آن چیز چیست؟ اینها سه راه از راههای مختلف شناخت سنخ روانی است. اگر کسی بخواهد پی چیزی برود که بهخاطر آن ساخته شده، باید چهار کار انجامدهد:
اول این که ارزش داوریهای دیگران برای او بیاعتبار شود؛ زیرا در اکثر مواقع آنچه باعث میشود بهدنبال آنچه واقعاً مایلیم نرویم، داوریهای دیگران است. اگر کسی نه از ستایش دیگران خشنود شود و نه از نکوهششان بدحال شود، بهجرأت میگویم که 80 تا 90 درصد راه درست زندگی کردن را طی کردهاست. ما باید وظیفه اخلاقیمان را نسبت به دیگران انجام بدهیم، اما اینکه دیگران در مورد انجام وظیفه اخلاقی ما چه برداشتی میکنند، نباید در تصمیم ما تأثیری بگذارد.
دومین مرحله این است که باید ترس از فقر را در وجود خود بسوزاند. به اعتقاد من یکی از روانشناختیترین آیههای قرآن، این آیه است: «الشیطان یعدکم الفقر» بهمحض اینکه شیطان شما را از فقر ترساند، باقی کار بهراحتی توسط خود شما انجام میشود. وقتی شما از فقیرشدن بترسید، برای دورشدن از فقر، بهکاری که به آن علاقهای ندارید، روی میآورید. سومین کار این است که با سکوت فراوان به ندای درون خود گوش دهد که این هم در میان ما خیلی کم اتفاق میافتد. به سکوت اعتنایی نداریم و طبعاً از احوال خودمان بیخبر میمانیم. ما بیشتر اوقات بیداریمان را حرف میزنیم، هرکس زیاد حرف بزند، نمیتواند حرف دل خودش را بشنود. راه پیبردن به درون خود، تنها سکوت است. ما اکثراً از احوال دیگران بیشتر از احوال خودمان خبر داریم. سکوتی که در تصوف و سایر شاخههای عرفان توصیه شده، بهخاطر خبرگرفتن از حال درون است. گفتوگو یعنی روکردن به طرف مقابل و پشت کردن به خود.
کار چهارم این است که با انواع واقسام درونبینیها آشنا بشویم؛ راههایی که فرد توسط آنها به درون خودش نقب بزند. البته این چهار مرحله شرط لازم است، ولی کافی نیست.